.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۱۰۹→
باعجله از اتاق خارج شدم.همین که اومدم بیرون با رضا چشم توچشم شدم.
نگاهی گذرا بهم انداخت وبه سمت اتاقش رفت.قیافه اش خیلی پکر بود.نگاهش خسته بود.حالش بد بود.بد که نه داغون بود!!!
مامان همون طورکه به سمتش می رفت،گفت:تو که من و نصف جون کردی بچه!!! چی شده؟!تو شرکتتون اتفاقی افتاده؟!باپانیذ دعوات شده؟رضا...
حرف مامان بابسته شدن در اتاق رضا ناتموم موند.
صدای چرخش کلید توی قفل در، هممون و مبهوت کرد.
بابابه سمت در رفت وآروم گفت:رضا!!!چرا دروقفل کردی؟
بعدم مامان به سمت دررفت و حرفای قبلیش و تکرار کرد.
ولی رضا درجواب همه حرفاشون فقط گفت:
- برید.تورو خدا برید.برید...بذارید تنها باشم...بذارید به درد خودم بمیرم...برید.
مامان نگران تراز قبل،درحالیکه اشک توچشماش حلقه زده بود گفت:الهی مامانت برات بمیره.چی شده رضا؟!
رضا بایه صدای خسته گفت:هیچی مامان!هیچی قربونت برم.هیچی عزیزم.فقط برو...فقط برید..فقط بذارید تنها باشم...نپرسید چرا...هیچی نگید...برید.
مامان دیگه چیزی نگفت وباچشمای اشکیش به سمت هال رفت وروی یکی از مبلا نشست.
بابا هم رفت پیشش و سعی کرد دل داریش بده.
من اما انگار لال شده بودم.شوکه بودم!!!بی حرکت روبروی دربسته اتاق رضا وایساده بودم وحتی پلک هم نمی زدم!!
رضا هیچ وقت انقدر ناراحت نبود...هیچ وقت انقدر گرفته نبود...چرا می خواست تنها باشه؟!مگه چی شده؟چرا به هیشکی هیچی نمی گه؟!!چرا صداش انقدرناراحته؟!چرا؟!
این سوالا مدام توی ذهنم می چرخید وغذابم می داد.
رضای من...داداشی من...چرا ناراحته؟!چرا!؟
حاضربودم تمام غمای عالم و یه تنه به دوش بکشم فقط رضا بخنده.داداشم پکر نباشه.جونم واسه رضا در می رفت.
چشمام پراز اشک شد.
رضا برام باتمام دنیا فرق داشت.رضا باهر کسی فرق داشت.رضا...
سیل اشکام راه افتادو صورتم و خیس کرد.
کنارشون زدم وبه اتاقم رفتم.
کلافه به سمت گوشیم رفتم و به پانیذ زنگ زدم تا شاید جواب سوالم و بده.
اما گوشیش خاموش بود.حتی به خونشونم زنگ زدم اما کسی جواب نداد.
بی حوصله تراز قبل روی تخت داراز کشیدم و رفتم توفکر.
تاموقع شام هم بیرون نرفتم.
وقتی مامان برای شام صدام زد،نمی خواستم برم اما دیدم اگه نرم حال مامان وبابا از اینی که هست بدتر میشه.
بی حوصله به سمت آشپزخونه رفتم و روی صندلی نشستم.
نگاهی گذرا بهم انداخت وبه سمت اتاقش رفت.قیافه اش خیلی پکر بود.نگاهش خسته بود.حالش بد بود.بد که نه داغون بود!!!
مامان همون طورکه به سمتش می رفت،گفت:تو که من و نصف جون کردی بچه!!! چی شده؟!تو شرکتتون اتفاقی افتاده؟!باپانیذ دعوات شده؟رضا...
حرف مامان بابسته شدن در اتاق رضا ناتموم موند.
صدای چرخش کلید توی قفل در، هممون و مبهوت کرد.
بابابه سمت در رفت وآروم گفت:رضا!!!چرا دروقفل کردی؟
بعدم مامان به سمت دررفت و حرفای قبلیش و تکرار کرد.
ولی رضا درجواب همه حرفاشون فقط گفت:
- برید.تورو خدا برید.برید...بذارید تنها باشم...بذارید به درد خودم بمیرم...برید.
مامان نگران تراز قبل،درحالیکه اشک توچشماش حلقه زده بود گفت:الهی مامانت برات بمیره.چی شده رضا؟!
رضا بایه صدای خسته گفت:هیچی مامان!هیچی قربونت برم.هیچی عزیزم.فقط برو...فقط برید..فقط بذارید تنها باشم...نپرسید چرا...هیچی نگید...برید.
مامان دیگه چیزی نگفت وباچشمای اشکیش به سمت هال رفت وروی یکی از مبلا نشست.
بابا هم رفت پیشش و سعی کرد دل داریش بده.
من اما انگار لال شده بودم.شوکه بودم!!!بی حرکت روبروی دربسته اتاق رضا وایساده بودم وحتی پلک هم نمی زدم!!
رضا هیچ وقت انقدر ناراحت نبود...هیچ وقت انقدر گرفته نبود...چرا می خواست تنها باشه؟!مگه چی شده؟چرا به هیشکی هیچی نمی گه؟!!چرا صداش انقدرناراحته؟!چرا؟!
این سوالا مدام توی ذهنم می چرخید وغذابم می داد.
رضای من...داداشی من...چرا ناراحته؟!چرا!؟
حاضربودم تمام غمای عالم و یه تنه به دوش بکشم فقط رضا بخنده.داداشم پکر نباشه.جونم واسه رضا در می رفت.
چشمام پراز اشک شد.
رضا برام باتمام دنیا فرق داشت.رضا باهر کسی فرق داشت.رضا...
سیل اشکام راه افتادو صورتم و خیس کرد.
کنارشون زدم وبه اتاقم رفتم.
کلافه به سمت گوشیم رفتم و به پانیذ زنگ زدم تا شاید جواب سوالم و بده.
اما گوشیش خاموش بود.حتی به خونشونم زنگ زدم اما کسی جواب نداد.
بی حوصله تراز قبل روی تخت داراز کشیدم و رفتم توفکر.
تاموقع شام هم بیرون نرفتم.
وقتی مامان برای شام صدام زد،نمی خواستم برم اما دیدم اگه نرم حال مامان وبابا از اینی که هست بدتر میشه.
بی حوصله به سمت آشپزخونه رفتم و روی صندلی نشستم.
۱۴.۶k
۲۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.